نشانت را نمی یابم
لحظه رفتنت
خوب در خاطر دارم
گذشتن از من را
و خامی کودکانه ام را
نشانی را درست آمده ام ، نیست اثری از رد و بویی !
گوییا همین نزدیکی بود همین دیروز
آمدنت را خوب بخاطر دارم ، آن ظهر عزا را
و بیهوده رفتنت
گردش زمان در شریان چشم ها
غوطه خوردن اذهان در جوار مرزها
شادابی احساس ، بازیچه ابرها
تا انتها دشت است
و سخن رویش گام به گام برگ ها
نور ها و رنگ ها
شتاب عجیب حشره
صبوری مثال زدنی تاریخ
خیره مانده بر خویشتن
و ایامی فروردین سرشت
نیم شبانگاهیست پائیزی
دوباره تازیان تلخ سرما
گذران روزهای بی تکرار رویا
امیدمان امروز بود و عهدی ماندگار
خار در چشم ایام
بی دست محبتی که بازگرداند آب رفته را
سفرت به سلامت باد هُر^م گرم تابستانم
هر کجای این آسمان که می خواهد باشد
در میان بیابانی بی انتها آواز بی هویتی سر خواهم داد